دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, |
|
داستان كوتاه |
|
سلام . خوبيد ؟
يه داستان كوتاه گذاشتم اميدوارم خوشتون بياد.
مردی داشت در خيابان حركت مي كرد كه ناگهان صدايي از پشت گفت: اگر يك قدم ديگه جلو بروي كشته مي شوي مرد ايستاد و در همان لحظه آجري از بالا افتاد جلوي پایش
مرد نفس راحتي كشيد و با تعجب دور و برش را نگاه كرد اما كسي را نديد. به هر حال نجات پيدا كرده بود.
به راهش ادامه داد.
به محض اينكه مي خواست از خيابان رد بشود باز همان صدا گفت : بايست مرد ايستاد و در همان لحظه ماشيني با سرعتی عجيب از کنارش رد شد.
بازهم نجات پيدا كرده بود.
مرد پرسيد تو كي هستي و صدا جواب داد : من فرشته نگهبان تو هستم . مرد فكري كرد و گفت :
- اون موقعي كه من داشتم ازدواج مي كردم کدام گوری بودي
فعلا
نظرات شما عزیزان:
عباس
ساعت11:09---10 آذر 1391
سلام .خوبی. ؟
وب جالبی داری اگه مایل بئدی تبادل لینک کنیم.منو با اسک کوچه عشق لینک کن بهم خبر بده تا لینکت کنم. مرسی.
sepideh
ساعت20:32---30 شهريور 1391
|
|
|
|
|